پیوندهای روزانه
اپتومتـــــــــــری90
پیرمردی،تنها در روستای زندگی میکردم.او قصد داشت مزرعه ی سیب زمینی خود را شخم بزند،اما کار بسیار سختی بود و تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند در زندان به سر میبرد.
پیرمرد نامه ای به پسرش نوشت و وضعیت خود و مزرعه را برای او توضیح داد:
پسر عزیزم من ،حال خوشی ندارم،چرا که امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم.من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم،چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست میداشت.من برای کار در مزرعه خیلی پیر شدم.اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل میشد و مزرعه را برای من شخم میزدی.دوست داره تو پدرت!
پس مدتی پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن،من آنجا اسلحه پنهان کردم.
سپیده دم روز بعد 12 نفر از ماموران و افسران پلیس محلی نزد پیرمرد آمدند و تمام مزرعه را زیر و رو کردند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند.پیرمرد بهت زده نامه ی دیگر ی برای پسرش فرستاد و او را از آنچه که روی داده بود مطلع کرد و از این امر اظهار سردرگمی نمود!!
پسرش پاسخ داد:پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا میتوانستم برایت انجام بدهم... ارسالی از دیبا نظرات شما عزیزان: راضیه
![]() ساعت19:09---23 شهريور 1391
قشنگ بود دیبا جان
![]() الناز
![]() ساعت23:16---15 شهريور 1391
الهی!!!!!!
خیلی قشنگ بود عزیزم! ![]() ![]() دیبا
![]() ساعت22:21---15 شهريور 1391
پسرم پسرای قدیم!!!!تو ب خودت نگیر!!!
نه آشنا نمیزنه!تازشم هرکی باشه تو نیستی!!!! sunboy
![]() ساعت18:11---15 شهريور 1391
میگم پسرا طاقچه بالا دارن وازش کار میکشن اینه.......
تازه این پسره چقد طرز فکرش آشنا میزنه!!
|
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
|
||
![]() |